توی اتوبوس نشسته بودند. بعدازظهر جمعه اتوبوس چیتگر شریعتی. با قیافههایی که بهشان میخورد مثلا از دانشگاه پیام نور کرج آمده باشند. یکی چادر ملی به سر، آن دو تای دیگر مقنعههایی که رها کرده بودندشان و صورتهایی که در حد توان و سلیقه رنگشان کرده بودند. بلند بلند و با هیجان و جزئیات از دو تا از همکلاسیهاشان حرف میزدند که فهمیده بودند بهایی اند. نه گمان نبرید که اینها کشفشان کرده بودند یا از بهایی بودن چیزی میدانستند. اول چیزهایی شنیده بودند که مسلمان نیستند. بعد در نمیدانم چه مراسمی که باید مرتب دعای فرج میخواندهاند، دیده بودند ساغر و شیرین - دوستان بهایییشان - دعا نمیخوانند. فقط دستهاشان را جلوی صورتشان نگه میدارند و همین. بعد یک روز که خانم چادر ملی رفته خانهی شیرین مهمانی، صاف زل میزند توی چشمهای شیرین و میپرسد تو چرا دعای فرج امام زمان نمیخوانی. شیرین طفلک که لابد دختر حدودا بیست سالهی دست و پا گمکردهای است، جوابی نداشته که بدهد. زندایی شیرین میگوید ما مسلمان نیستیم و بهایی هستیم. خانم چادر ملی همین که زندایی حرفش تمام میشود سریع خداحافظی میکند. چون شنیده است که نباید با غیرمسلمانها رفتوآمد کرد. شنیده است که پاک نیستند. رفته خانه و به دفتر یکی از مراجع تلفن کرده و در مورد رفتوآمد با بهاییها پرسیده است. آقای مسئول پاسخگو همین که کلمهی بهایی را شنیده جواب داده هر گونه تماس با فرقهی ضالهی بهاییه اشکال دارد. خانم چادر ملی پرسیده هم کلاسیم است و چه کنم و این چیزها. دوباره آقای مسئول جواب داده همان که گفتم و دوباره فرقهی ضاله و همان حرفها.
سه تاشان با هم در مورد چیزهایی که از دین الکی و مندرآوردی ساغر و شیرین شنیده بودند، حرف میزدند و میخندیدند. که حرفهای پیامبرشان عربی است. که نماز کوتاه دارند برای وقتی که حال ندارند و نماز بلند برای وقتهایی که در احوال نمازند. در مورد اندازه و زمان روزهشان اختلاف نظر داشتند ولی بازهم به نظرشان مسخره میآمد. یکیشان گفت ساغر گفته دین ما به ما میگوید کارهای خوب کنیم و هر سه انگار جکی شنیده باشند بلند خندیدند. بعد بحثشان بالا گرفت و جدی شد. از این که ما مسلمانها که دینمان کاملترین دین است هیچ چیزی ازش نمیدانیم و نمیتوانیم دو کلمه ازش حرف بزنیم و باعث خجالت است شروع شد و به این جا رسید که نباید بگذارند اینها در مورد دین مندرآوردیشان حرف بزنند.
من نشسته بودم و جوجه بنیادگرایی با طرهای رها بر پیشانی و پشت پلک نقرهآبی اکلیلی را نگاه میکردم.
سه تاشان با هم در مورد چیزهایی که از دین الکی و مندرآوردی ساغر و شیرین شنیده بودند، حرف میزدند و میخندیدند. که حرفهای پیامبرشان عربی است. که نماز کوتاه دارند برای وقتی که حال ندارند و نماز بلند برای وقتهایی که در احوال نمازند. در مورد اندازه و زمان روزهشان اختلاف نظر داشتند ولی بازهم به نظرشان مسخره میآمد. یکیشان گفت ساغر گفته دین ما به ما میگوید کارهای خوب کنیم و هر سه انگار جکی شنیده باشند بلند خندیدند. بعد بحثشان بالا گرفت و جدی شد. از این که ما مسلمانها که دینمان کاملترین دین است هیچ چیزی ازش نمیدانیم و نمیتوانیم دو کلمه ازش حرف بزنیم و باعث خجالت است شروع شد و به این جا رسید که نباید بگذارند اینها در مورد دین مندرآوردیشان حرف بزنند.
من نشسته بودم و جوجه بنیادگرایی با طرهای رها بر پیشانی و پشت پلک نقرهآبی اکلیلی را نگاه میکردم.
۴ نظر:
از کجا می دانی همین جوجه ی طره پریشان چشم اکلیلی مسلمان تر از آن خانم چادر آن طرف تر نباشد؟
او از کجا می داند که آن دوست بهایی پیش خدا مقرب تر نباشد؟
عجب!قضاوت می کنیم آن هم نه بر اساس دلیل و منطق!به قولی یه نفر بنده شناس دیگری ست!
این وضعیت رو می شناسم. این نگاه ترسناک رو که عده ای پاک نیستن و البته من هنوز هم نفهمیدم مگر در همین آیین اسلامی نمی گن "کافر ناپاک است" و مگر کافر همان کسی نیس که بی خداس؟ از چند و چون خود همین حکم هم که به نظر من فجیع می رسد که بگذریم، این بنده های خدای بهایی که ایمان به خدا دارن، پس چطور پاک نیستن؟ من اینو درمورد زرتشتیان هم شنیده ام. نادانی ژرفی است و منو شدید می ترسونه! تازه جالبه که رشد خوبی داره جوامع بهایی، به یمن تبلیغات و دست و پاگیر نبودن آدابشون (همون چیزی که این رفقا بهش خندیده اند) و استفاده ای که از ابزارهای مدرن می کنن... من کلی آلمانی بهایی می شناسم اینجا. می دونم که جامعه بزرگی دارن تو آلمان و البته من در ابتدا از خودم خجالت کشیدم که دانشم در موردشون چنین سطحی و آمیخته به تمسخر بود...
راستی کامنت دیشبم رو دیدی اصلا؟
من در قلب شیعه, یعنی در قم بزرگ شدم. آنجا هم همیشه هم کلاسهایم از نفرت حرف می زدند و اینکه دینشان از همه دین ها کاملتر است. یک روز که برای بازدید کلیسایی رفته بودیم به اصفهان یادم هست که معلممان می گفت از شیر آب کلیسا آب نحورید نجس است...
الان در قلب اروپای کاتولیک هستم و این پیام را از یک مدرسه کاتولیک می نویسم... اینجا هم کاتولیکها از اینکه محمد جند زن داشت جوک می سازند و گاهی حرفهایی می زنند که نمی دانم چه چیزی بهشان بگویم...
دین بنیادگرا همیشه بر پاشنه ی تنفر می چرخد... آیا ممکن است انسان ها بفهمند که انسان ها با هم برابرند؟
سلام،احتمالا" باید نتیجه بگیریم بنیادگراهایی پیدا می شوند که در عین اینکه بهایی های مظلوم را مسخره می کنند در همان حال پشت پلکشان را رنگ و طره هایشان را بر پیشانی رها می کنند.
ارسال یک نظر