از
جمله کادوهای تولد سی و پنج سالگیم، پنج رنگ لاک مختلف بود. رنگ همهش را دوست
داشتم و چند وقت بود که دنبالش بودم همان رنگی بخرم. همین که بستهی کادو را باز
کردم دلم خواست لاک بزنم و نتوانستم تصمیم بگیرم اول چه رنگی. این شد که هر ناخن
را یک رنگ کردم و جفت دستاهام را لاک زدم. هیچ هم فکر نکردم ضایع است یا چی و فقط
به فکر فردا سر کار رفتن بودم که آن هم خب مهم نبود. اما فردا اول صبح که بیدار شدم
دیدم باید ماشین را ببرم تعمیرگاه. چون چند روزی بود که موقع ترمز گرفتن ازش صدای
عجیبی میآمد که نمیدانستم چی هست. خلاصه رفتم یک جایی پیدا کردم که روی تابلو
نوشته بود تعمیر بوستر و ترمز و جلوبندی و فلان. ماشین را گذاشتم و آقا را صدا
کردم. آقا عبدالله هنوز داشتم میگفتم ماشین چه صدایی میدهد گفت لنت ترمز نداری.
فرستاد که لنت بخرم. بعد چون صبح زود بود و شاگردش نیامده بود، من کنار دستش نقش
شاگرد را بازی کردم. هی گفت دخترم دخترم. بعد هم نصیحت کرد که ماشین
را چند وقت یک بار نشان تعمیرکار بده و بیخود نبر نمایندگی. چون نمایندگی کار خاصی
نمیکند و فقط یک فاکتور میدهد دستت و هر چی بابات در ماه درآورده خرج ماشین میشود.
آقا
عبدالله دست بالا پنجاه سالش بود و نمی شد جای پدر من باشد. لابد تاثیر ناخنهای
رنگاوارنگم بود که فکر کرد دختر جوانی هستم که هنوز پدرم خرج ماشینم را میدهد و شاید
سر پول ماهانه با پدرم چانه میزنم. اما وقتی سی و پنج سالت شده و یک دفعه ترسیدی
که اوه اوه چه قدر دارم پیر میشوم، چنین چیزی هم میتواند یک روز خوشحال نگهت
دارد که هنوز هم ممکن است جوان به نظر برسی.