۱۳۹۱ اسفند ۲۶, شنبه

آسمون آبیه

توی ماشین کوچک دوستم نشسته بودیم. میدان تجریش را دور می‌زدیم. اول صبح بود تقریبا و دیشب و دیروزش حسابی باران باریده بود. هوا خیلی تمیز و آسمان در آن وضعیتی بود که هواشناس‌ها بهش می‌گویند کمی تا نیمه ابری. کوه‌ها از لای مه و ابر و نور دیده می‌شدند. من نگاهم به کوه‌ها و ابرها بود. تماشا می‌کردم، چشمم پر شده بود و دلم باز هم می‌خواست. تو همین حال بودم که دوستم گفت «کوه‌ها رو. این چیزی اه که بیش‌تر شهرای اروپایی ندارن.» موضعش موضع آدمی بود که توی یک چیزی بالاخره حسنی پیدا کرده بود. چون چند تا شهر جز تهران را هم دیده، می‌تواند این طور مقایسه‌ای نظرش را بگوید. اما من هم دست کم می‌توانم بگویم که چه جوری این شهر را دوست دارم. رابطه‌ی من و تهران رابطه‌ی عشق و نفرت است. مثل این دختر و پسرهایی که مدت‌ها با هم دوست اند و هی به هم می‌زنند و هی باز به هم برمی‌گردند. مثل زن و شوهرهایی که دعوا می‌کنند و آشتی می‌کنند. این اتفاق‌ها توی رابطه‌ی من و تهران ذهنی است. چون نمی‌توانم باهاش به هم بزنم و بروم یک جای دیگر. اما وقت‌های زیادی با هم در صلح و صفاییم. آخر اسفند و فروردین که اصلا ماه عسل رابطه‌مان است.

پ.ن: کوچه را از گروه زدبازی گوش کنید. حتی اگر اشکتان را درمی‌آورد.

۱۳۹۱ اسفند ۱۵, سه‌شنبه

قیمت مقطوع


از دور میدان ولی‌عصر رد می‌شدم. ردیف رنگ به رنگ شال‌های یکی از این مغازه‌ها که بیش‌تر شبیه دست‌فروشی است تا مغازه، توجهم را جلب کردم. رفتم نزدیک و نگاه کردم. شب بود و رنگ‌ها را زیر نور ترکیبی چراغ‌های مهتابی و خورشیدی درست تشخیص نمی‌دادم. دنبال سماقی می‌گشتم. یکی را برداشتم. از آقای جوان فروشنده پرسیدم «این سماقی اه؟» نگاه کرد و گفت «چی؟» دوباره گفتم «دنبال سماقی ام. این سماقیه دیگه. نه؟» جواب داد «سماق همونه که می‌ندازن رو کباب؟» گفتم «نمی‌ندازن. می‌پاشن.» بعد به نظرم رسید الان چرا معلم شدم. سعی کردم با خنده رد کنم. همین طور که هنوز داشتم از رنگ مطمئن می‌شدم، قیمت پرسیدم. گفت «هفت تومن. نو بارگین. نو دیسکانت.»