توی ماشین کوچک دوستم نشسته بودیم. میدان
تجریش را دور میزدیم. اول صبح بود تقریبا و دیشب و دیروزش حسابی باران باریده بود.
هوا خیلی تمیز و آسمان در آن وضعیتی بود که هواشناسها بهش میگویند کمی تا نیمه
ابری. کوهها از لای مه و ابر و نور دیده میشدند. من نگاهم به کوهها و ابرها
بود. تماشا میکردم، چشمم پر شده بود و دلم باز هم میخواست. تو همین حال بودم که
دوستم گفت «کوهها رو. این چیزی اه که بیشتر شهرای اروپایی ندارن.» موضعش موضع آدمی
بود که توی یک چیزی بالاخره حسنی پیدا کرده بود. چون چند تا شهر جز تهران را هم دیده، میتواند این طور مقایسهای نظرش را بگوید. اما من هم دست کم میتوانم بگویم که چه جوری این
شهر را دوست دارم. رابطهی من و تهران رابطهی عشق و نفرت است. مثل این دختر و
پسرهایی که مدتها با هم دوست اند و هی به هم میزنند و هی باز به هم برمیگردند.
مثل زن و شوهرهایی که دعوا میکنند و آشتی میکنند. این اتفاقها توی رابطهی من و
تهران ذهنی است. چون نمیتوانم باهاش به هم بزنم و بروم یک جای دیگر. اما وقتهای زیادی با هم در صلح و صفاییم. آخر اسفند و فروردین که اصلا ماه عسل رابطهمان است.
پ.ن: کوچه را از گروه زدبازی گوش کنید. حتی اگر اشکتان را درمیآورد.