شب ساعت نه داشتیم از کوچهی پایینی رد میشدیم. من داشتم با موبایلم حرف میزم و یواش میرفتم. وسط کوچهی تاریک یک هو دیدمشان. چهار تا بچهی فسقلی لاغر شش هفت ساله به خط وسط کوچه وایساده بودند و میرقصیدند. انگار مثلا اعضای یک گروه. خیلی هماهنگ و قشنگ. ترمز کردم و با تلفن صحبت کردم. حواسم پیش بچهها بود و هی بله و خب و از این چیزها گفتم پای تلفن و بعدشم گفتم خب فردا با هم هماهنگ میکنیم و خدافظ. بعد بچهها را تماشا کردم که دستهای هم را گرفته بودند و داشتند دایرهای دور یک چیز فرضی میچرخیدند. همین که فهمیدند دارم نگاهشان میکنم دوباره شروع کردند رقصیدن و اجرای برنامه. بعد من دیگه یواش راه افتادم. آنها رفتند کنار. بزرگتره گفت ببخشیدا. خیلی سرخوش میخندیدند.
۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۲, جمعه
اشتراک در:
پستها (Atom)