۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

که به جان کشتمش و به جان دادمش آب، سرکارمان گذاشت

دوازده تا لاله کاشتم توی دوازده تا گل‌دان کوچک و بزرگ. پیازها را دم عید دوستی از خارجستون برام آورده بود. خیلی تر و تمیز در یک جعبه‌ی مقوایی رنگی و خوشگل روی هم ولو شده بودند. روی جعبه با رسم شکل توضیح داده بود که این قدر خاک را گود می‌کنی و پیازها را می‌گذاری توی خاک و آب می‌دهی و بعد از دو هفته لاله‌هایی رعنا و زیبا خواهی داشت. برای گل‌دان‌ها خاک خریدم و با خاک باغچه‌ی حیاط قاطی کردم و کاشتم. همان موقع کاشتن ترسش افتاد به جانم که نکند این‌ها خیلی خارجی و لوس باشند و با این شرایط هپلی و ناواردی من گل ندهند. بعد به خودم گفتم این‌ها گیاهند و مثل آدم‌ها لوس نیستند و سازگارند و فلان. بعد هی مرتب مراسم آب دادن به گل‌دان‌ها را دو نفری اجرا کردیم. خیال هم بافتم که گل‌دان کوچکه را برای فلانی هدیه می‌برم و وقت عیددیدنی فلانی آن گل‌دان دسته‌داره را می‌برم و سه تاش را ردیف می‌کنم توی هال خانه‌مان و خودمان تماشا می‌کنیم. خلاصه که برای هر دوازده تا نقشه کشیدم. گمانه‌زنی می‌کردم که آیا دوازده تا هم‌رنگ می‌شوند یا هر کدام یک رنگ و آیا اصلا رنگ گل‌های روی جعبه هستند. حالا الان بیش‌تر از سه هفته گذشته. از مجموع دوازده تا فقط دو تا ساقه درآورده و دو تای دیگر فقط نوکشان از خاک بیرون آمده. از گل خبری نیست هنوز. بعد از ده روز آب دادن و تماشا و انتظار، از بعضی‌هاشان دل بریده‌ام و دیگر امیدی ندارم که سبز شوند.
راستش نکته در این جاست که بعد از ده روز رسیدگی، منتظر بودم خبری بشود، جوانه‌ای چیزی. و چون خبری نشده بود دچار احساس‌های متناقضی شدم. دلم می‌سوخت و حرص می‌خوردم و احساس بیهودگی و تلف شدن زحمت و فلان می‌کردم. از یک وقتی هم دیگر اصلا اعصاب نداشتم که نگاهشان کنم و ببینم که درنیامده‌اند. انگار چیزی مرده باشد و من هر روز جنازه‌ش را ببینم.
حالا فکر کن می‌خواستم چند هکتار گندم بکارم یا باغ گیلاس و زردآلو داشته باشم. لابد هر یک درختی که میوه نمی‌داد می‌نشستم پاش گریه می‌کردم.

۱۳۹۰ فروردین ۱۴, یکشنبه

به زندگی عادی خوش آمدید

برای من بدترین نکته‌ی عید و تعطیلات تمام شدن آن است. این که تا همیشه ادامه ندارد و تمام می‌شود. پذیرفتن این موضوع که از فردا صبح زندگی عادی شروع می‌شود و این دو هفته کلا هیچ اثر خاصی نداشته و سال جدید و فلان هیچ تغییری در روال زندگی ایجاد نکرده و آسمان را نیاورده زمین و همه چی گل و بلبل نشده، خیلی سخت است. آدم می‌داند که فردا چهاردهم فروردین می‌شود و باید صبح بیدار شویم و دو نفری صبحانه بخوریم و به امور زندگیمان بپردازیم و خودمان غذا درست کنیم و خبری از مهمانی و غذای رنگاوارنگ و خوش عطر و بوی حاضر و آماده نیست و عصرها هم باید تنهایی سر کنیم و خبری دور همی و بگو بخند و لباس نو و خوشگل و شیتان نیست. بدتر از همه این است که این دو هفته این قدر طولانی بوده که به نظر می‌رسیده ابدی و همیشگی می‌شود و کلا دنیا به یک جور کارتون و فانتزی و این‌ها تبدیل شده است. بعد الان آدم باید قبول کند که فانتزی فانتزی می‌ماند و دنیا هم دنیا. و خب این واقعا حال‌گیری بزرگی است.