وقتی در پاریس به اندازهی کافی غذا نمیخوردی بسیار گرسنه میشدی، چون نانواییها خوراکیهای خوبی در ویترینها میگذاشتند و مردم در پیادهرو رستورانها و در هوای آزاد، پشت میز غذا مینشستند و تو ضمن عبور، غذا را میدیدی و بو میکشیدی.
اینها حرفهای آقامون همینگوی در پاریس جشن بیکران است. به نظر من در مورد خیلی چیزهای دیگر هم همین طور است و آدم خودش را با اطرافش میسنجد. مثلا وقتی خوب و به اندازهی کافی خوش نگذرانی و بعد بروی بیرون از خانه. هر جا مردم را ببینی احساس نیاز به خوشگذرانیت صد برابر میشود. هی مردم را نگاه میکنی و به نظرت میآید دارد خیلی بهشان خوش میگذرد و تو هم حرص خوشگذراندن میگیری. انگار مثلا آن اندازهای که خوش گذراندی بس نیست. برای من این ماجرا یک وقتهایی تشدید میشود. مثلا در تعطیلات که همه میروند سفر، عصرهای جمعه که ملت از خانههاشان زدهاند بیرون و هوا میخورند، روزهای عید که دور هم جمع شدهاند و هرهر میکنند. راستش این وقتها من از شدت حسادت حالت دق دارم. لازم نیست توضیح بدهم از این که دیگران خوش میگذرانند ناراحت نیستم. فقط دوست دارم من هم خوش بگذرانم. بخندم. تنها نباشم. انگار یک انجمن یا کلوپ خوشگذرانان یا خوشحالان هست که من هم باید عضوش باشم و گرنه ضرر میکنم.
بله خب. عصر جمعه است و دو نفری در خانه نشستیم پای اینترنت. باز خد ارا شکر چراغ چند نفری در جیتاک روشن است.