از آن جایی که ایستاده بودیم، وسط جاده و در حال لرز، نگاهش میکردم. خیلی در دسترس و نزدیک بود. انگار مثلا یک ساعت بیشتر راه نیست. انگار اگر همان لحظه راه بیافتم یک ساعت دیگر که آفتاب یک کم پهنتر میشود و گرمتر، آن بالا ایستادهام و دارم دنیا را تماشا میکنم. تپهها و شیبها را نگاه میکردم و تلاش میکردم یک راه خوب پیدا کنم برای بالا رفتن. خیلی نزدیک بود.
۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)