طرفهای ساعت یازده صبح بود. من سوار اتوبوس شریعتی بودم توی همت. همت خلوت، اتوبوس خلوت. توی حال همیشگی خودم که چیزی بین بیخیالی و دید زدن مردم است نشسته بودم. ایستگاه که نگه داشت خانم میانسال نسبتا تپل سوار شد. یک کم شلخته و نامرتب لباس پوشده بود؛ هر کدام یک رنگ، چروک. به نظر نمیرسید مشکلی با این بخش خودش داشته باشد و خوشحال بود. دست کم راحت به نظر میرسید. یک جور باعجلهای سوار شد که اصلا بهش و به آن ساعت روز نمیآمد. بعد از این که یکی دو دقیقه نشست و انگار نفسش کمی سرجا آمد، از کیفش یک بستهی ششتایی جوراب نازک مچی درآورد. دودی رنگ. یک جفتش را همان جا پوشید باقی را گذاشت توی کیفش. کفشهاش کف اتوبوس بود و پاهاش را گرفته بود بالا و جورابها را ورانداز میکرد. انگار داشت فکر میکرد به پولی که داده میارزد یا نه. سرش را آورد بالا و دید من دارم نسبتا دزدکی نگاهش میکنم. باز دستش را کرد توی کیفش و ناخنگیر درآورد. یکی دو تا از ناخنهاش انگار گوشه کرده بود یا چی. درستشان کرد. با سوهان ناخنگیر سوهان کشیدشان و ناخنگیر را گذاشت توی کیفش. یکی دو دقیقه بعد دستش را کرد توی جیب پالتوی نسبتا گشادش. یک مشت کاغذ درآورد و نگاهشان کرد و گذاشت توی کیف پولش. یک زیپی جلوی کیفش داشت که انگار برای همین چیزها بود. بعد چند تا قبض آب و برق و فلان از توی کیفش درآورد و موبایلش را هم از توی جیبهای آقای ووپی پالتوش. شروع کرد حساب کردن قبضها و جمع زدن پولشان. بعد باز دست کرد توی کیفش و خودکاری را انگار از ته غار پیدا کرد. کل پول قبضها را نوشت پشت یکیشان. کیف پولش را نگاه کرد. انگار آن قدر نداشت. یک جای دیگر کیفش را نگاه کرد. کارت عابر بانکی بود و خوشحالش کرد. همه چیز را گذاشت توی کیفش. دوباره همان طور نامرتب. بعد انگار همه کارش تمام شده باشد، روسریش را روی سرش درست کرد و گرهش را محکم کرد و شروع کرد لبخند زدن.
۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه
۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه
چنان زیبایم من/ که الله اکبر/ وصفی است ناگزیر/ که از من میکنی*
جوان که بودم یا شاید جوانتر و گاهی احوالی داشتم، حدیث یا نقل یا چیزی شنیده بودم که میگفت موقع باریدن باران آدمها به خدا نزدیکتر اند. خدا حرفهاشان را بهتر میشنود. حالا نمیدانم اثر همان شنیدهها و احوال است یا چیز دیگری که هنوز هم وقتی باران میبارد، هی میروم پشت پنجره و تماشا میکنمش. دستم را میگیرم بیرون تا خیسش کند و خنکاش را حس کنم. کلهم را این قدر میچرخانم تا زیر چراغ خیابان ببینمش. باریدنش شادی و خوشی میآورد. انگار میان همهی چیزهای ناخوشایندی که توی جان آدم هست، نور کوچکی پیدا میشود. نمیدانم چرا یا چه طور. ولی امیدوارم میکند.
باران میبارد و صدای قطرههاش لای برگها میآید. بویش خانه را پر کرده. دلم نمیآيد بروم بخوابم. میترسم نکند تمام شود. نکند صبح که پا میشوم خبری ازش نباشد.
* بخشی از یکی از شعرهای شاملو است. این جا کل شعر را بخوانید. +
باران میبارد و صدای قطرههاش لای برگها میآید. بویش خانه را پر کرده. دلم نمیآيد بروم بخوابم. میترسم نکند تمام شود. نکند صبح که پا میشوم خبری ازش نباشد.
* بخشی از یکی از شعرهای شاملو است. این جا کل شعر را بخوانید. +
۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه
ما را چه گونه دیدی؟
حیف که نوشتن از محسن نامجو مدتها است خیلی خز شده و گرنه مینوشتم که دوباره ترنج گوش کردم بعد از مدتها و آن یک دقیقهی آخرش کیف محض کردم و باز فکر کردم من هم اگر جای اساتید موسیقی ایران بودم از جوانی که صداش را آن قدر رها و بیخیال ول میکند، میترسیدم و بدم میآمد.
۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه
۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه
این جا خوب جاییه
اگر این سقف آبی درخشان یکدست نقاشیمانند بالای سر امروز من و شما آسمان تهران است، پس آن پردهی خاکستری دودزدهی باقی روزهای سال چیست؟
پ.ن: بیم آن میرود که تیتر و گزارش فوق از آسمان تهران دروغ سیزده باشد.
پ.ن: بیم آن میرود که تیتر و گزارش فوق از آسمان تهران دروغ سیزده باشد.
اشتراک در:
پستها (Atom)