۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

دیر یا زود، بلکه به امید خدا بسیار زود.
آدم است دیگر. گاهی هیجانش می‌گیرد. گاهی چند جمله، گاهی حتی چند کلمه حالش را خوش‌تر می‌کند. دلش را امیدوار می‌کند. چه اهمیت دارد گوینده‌ی کلمات کیست وقتی کلمه‌ها و حالی که در پس آن‌ها است، این قدر به ما نزدیک اند.

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

در راه تلفریک


کنار اتوبان بیروت به شمال از ون پیاده شدیم. راننده کابل‌های تله‌کابین را نشانمان داد و گفت جونیه. اتوبان گمانم شش باند داشت و لاین برگشت دو سه متر پایین‌تر از لاین رفت بود. کمی دور و برمان را نگاه کردیم که شاید درکی شهودی چیزی برای رفتن به آن طرف حاصل شود که نشد. هیچ علاقه‌ای هم به عملیات انتحاری برای وصال تله‌کابین یا جونیه نداشتیم. خانمی کنار اتوبان دکه داشت. آب و قهوه و خوردنی‌های دیگر داشت. میان‌سال و سفیدرو و کمی چاق بود. رفتم سلامی کردم که بپرسم چه طور برویم جونیه. به عربی جواب داد و وقتی دید من انگار نمی‌فهمم یکی دو کلمه فرانسه گفت. باز من شانه‌هام را بالا انداختم و لب‌خند زدم که نمی‌فهمم. کلمه‌های جونیه و تلفریک (تله‌کابین) را براش گفتم. شروع کرد به عربی لبنانی برای من توضیح دادن که چه طور بروم. می‌دید که من زبانشان را نمی‌فهمم. تمام سعیش را می‌کرد که اشاره‌های کامل و مفهومی هم‌راه کلماتش کند. اتوبان را نشان داد و سرعت بالای ماشین‌ها را و اشاره کرد که می‌زنند بهمان و سرش را بی‌جان انداخت روی شانه‌اش که یعنی می‌میریم و سرش را جنباند که یعنی از این راه نه. بعد دورتر را نشان داد. دورتر چیزهای زیادی بود که من نمی‌فهمیدم منظورش کدام است؛ چند ماشین ایستاده و چند مغازه و بیل‌بوردهای تبلیغاتی. بعد یک جوری اشاره کرد که من حدس زدم منظورش بیل‌برد است و باز نفهمیدم کدام بیل‌برد. کلماتی می‌گفت که من اصلا نمی‌فهمیدم و نگاهش می‌کردم. بعد دستش را گذاشت روی سینه‌اش و لباس زیرش را نشان داد و بعد بیل‌بردی را نشان داد که تبلیغ لباس زبر بود. سرم را تکان دادم که یعنی فهمیدم. اشاره کرد که آن‌جا راه زیرگذری هست که می‌پیچد زیر راه اصلی و می‌رسد به جونیه. یکی از دست‌هاش را کرد اتوبان و آن یکی دستش را پیچاند و از زیر آن یکی رد کرد. لب‌خند زدم و شکرا و مرسی را پشت سر هم گفتم. مطمئن شد که فهمیده‌ام و راه را نشانمان داده است. گمانم خیلی زیاد خوش حال شد که توانسته با اشاره و دست منظورش را برساند. خندید و بغلم کرد و بوسیدم. بعد هم با لب‌خند بدرقه‌مان کرد.
پ.ن: عکس را در راه برگشت از توی کابین گرفته‌ام.

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

ایالت داکوتای شمالی

نجمه زنگ زد دعوتمان کند خانه‌ش برای شنبه شب. گفت تکتم دارد می‌رود آمریکا. خانه‌شان را داده‌اند و برای همین مهمانی خانه‌ی نجمه است. همین طور داشت یک چیزهایی می‌گفت. من دهانم از همان موقع شنیدن تکتم دارد می‌رود باز مانده بود. از همان موقع رفتم توی فکر یا فکر آمد توی سرم. تمام دیشب هی نگاهش می‌کردم. هی نگاهمان می‌کردم. تصویرها و خاطره‌ها و حس‌ها رهام نمی‌کنند. از خودم تعجب می‌کنم. خودم را نمی‌فهمم. چرا این قدر جا خورده‌ام. چرا این قدر احساساتی شده‌ام. مگر اولین بار است که کسی می‌رود. مگر تمام هفت هشت سال گذشته به رفتن همه نگذشته است. مگر دفترچه‌ی تلفنم جای یک سری شماره‌ی بی‌خاصیت که فقط شکل خانه‌ها و صورت‌هاشان را می‌آورد توی ذهنم نشده. این قدر وارد شده‌ام که وقتی کسی زنگ می‌زند وسط روز و می‌پرسد چمدان بزرگ فلان از کجا بخرم و من آدرسش می‌دهم، می‌فهمم دارد بی‌صدا و باعجله می‌رود. مگر یاد نگرفته‌ام که راحت خداحافظی کنم. مگر خداحافظی برام کار معلوم و مشخصی نشده. مگر خوب یاد نگرفته‌ام که برای دوست راهی آن سوی دنیا چه کادو بخرم و قیمتش چند است حدودا و چه طور باهاش خداحافظی کنم و چه طور در مهمانی لبخند بزنم و هزار چه طور دیگر. مگر همه‌ی پارسال تا الان که یکی دو بار بیش‌تر ندیده‌امش نمی‌دانستم که دارند برای تافل درس می‌خوانند و اصلا وقت ندارند. مگر خبر نداشتم که همه‌ی روزهای تلخی که ما سرمان به سبز و اندوه و امید و امیرآباد و آزادی تا انقلاب گرم بود آن‌ها مشغول برنامه‌ریزی و اطلاعت گرفتن در مورد ویزا در باکو و قبرس و دوبی بودند. چرا این قدر غم‌گینم. چرا این قدر مثل دخترهای شانزده ساله‌ی دبیرستانی احساساتی ام و دنبال آهنگ قدیمی و خلوت برای گریه می‌گردم. نکند یاد اولین روزهای خوابگاه و واحد صد و شانزده و آن پنج تا دختر هجده ساله‌ی شهرستانی ساده‌دل با ابروهای پر می‌افتم. نکند یاد تعجب خودم از دیدن تکتم با آن چمدان آقای ووپیش که همه چیز همه چیز درش داشت، می‌افتم. نکند یاد شب‌هایی که ساز می‌زد و می‌خواند می‌افتم. نکند یاد منصور و شهرام شب‌پره و دو ساعت پشت سر هم رقصیدن و ریاضی یک و فیزیک یک نخواندن می‌افتم. نکند یاد اولین نمارستاق رفتنمان می‌افتم و حیرت خودم از دیدن آن آسمان و کوه و دشت. نکند یاد شب‌های سرد نمارستاق و آتش روشن کردن و آواز خواندن دسته‌جمعی میان غریبه‌هایی که آشنا به نظر می‌آمدند می‌افتم. نکند یاد مهمانی‌های بی‌شمارش و غذاهای خوش‌مزه‌ش می‌افتم. نکند می‌ترسم سه سال دیگر همه‌ی آدم‌هام اسمی باشند و چراغی روشن یا خاموش در جی‌تاک. نکند از خودم عصبانی ام که همین دو تا و نصفی باقی‌مانده را هی درست نمی‌بینم.
شاید امشب به تکتم زنگ بزنم. بهش بگویم نرود فارگو. بگویم فارگو نصف سال سرد سرد است. در فارگو در هر کیلومترمربع کم‌تر از یک آدم وجود دارد. در فارگو نمی‌تواند مهمانی بدهد و ما را دعوت کند ترش کباب و کوکوسبزی و برنج چرب و چیلی بخوریم و تا صبح هی بازی‌های مسخره بکنیم.


۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

امسال فصل خرمالو برای من کمی زودتر شروع شد. در بیروت خرمالوها رسیده‌ی رسیده بودند.