کنار اتوبان بیروت به شمال از ون پیاده شدیم. راننده کابلهای تلهکابین را نشانمان داد و گفت جونیه. اتوبان گمانم شش باند داشت و لاین برگشت دو سه متر پایینتر از لاین رفت بود. کمی دور و برمان را نگاه کردیم که شاید درکی شهودی چیزی برای رفتن به آن طرف حاصل شود که نشد. هیچ علاقهای هم به عملیات انتحاری برای وصال تلهکابین یا جونیه نداشتیم. خانمی کنار اتوبان دکه داشت. آب و قهوه و خوردنیهای دیگر داشت. میانسال و سفیدرو و کمی چاق بود. رفتم سلامی کردم که بپرسم چه طور برویم جونیه. به عربی جواب داد و وقتی دید من انگار نمیفهمم یکی دو کلمه فرانسه گفت. باز من شانههام را بالا انداختم و لبخند زدم که نمیفهمم. کلمههای جونیه و تلفریک (تلهکابین) را براش گفتم. شروع کرد به عربی لبنانی برای من توضیح دادن که چه طور بروم. میدید که من زبانشان را نمیفهمم. تمام سعیش را میکرد که اشارههای کامل و مفهومی همراه کلماتش کند. اتوبان را نشان داد و سرعت بالای ماشینها را و اشاره کرد که میزنند بهمان و سرش را بیجان انداخت روی شانهاش که یعنی میمیریم و سرش را جنباند که یعنی از این راه نه. بعد دورتر را نشان داد. دورتر چیزهای زیادی بود که من نمیفهمیدم منظورش کدام است؛ چند ماشین ایستاده و چند مغازه و بیلبوردهای تبلیغاتی. بعد یک جوری اشاره کرد که من حدس زدم منظورش بیلبرد است و باز نفهمیدم کدام بیلبرد. کلماتی میگفت که من اصلا نمیفهمیدم و نگاهش میکردم. بعد دستش را گذاشت روی سینهاش و لباس زیرش را نشان داد و بعد بیلبردی را نشان داد که تبلیغ لباس زبر بود. سرم را تکان دادم که یعنی فهمیدم. اشاره کرد که آنجا راه زیرگذری هست که میپیچد زیر راه اصلی و میرسد به جونیه. یکی از دستهاش را کرد اتوبان و آن یکی دستش را پیچاند و از زیر آن یکی رد کرد. لبخند زدم و شکرا و مرسی را پشت سر هم گفتم. مطمئن شد که فهمیدهام و راه را نشانمان داده است. گمانم خیلی زیاد خوش حال شد که توانسته با اشاره و دست منظورش را برساند. خندید و بغلم کرد و بوسیدم. بعد هم با لبخند بدرقهمان کرد.
پ.ن: عکس را در راه برگشت از توی کابین گرفتهام.