۱۳۸۷ بهمن ۸, سه‌شنبه

The story has been told before


Jeremy: When I was little me mum used to take me to the park on weekends. She said if I ever got lost, I had to stay in one place so that she'd find me.

Elizabeth: Does that work?

Jeremy: Not really. She got lost once looking for me.


My Blueberry Nights


۱۳۸۷ بهمن ۷, دوشنبه

شاید که آفتاب تموز

سی سالگی، سی سالگی رویایی، همان جادویی که همیشه وصفش را شنيده‌ام و شنيده‌ایم، همین طور دارد می‌گذرد.

۱۳۸۷ دی ۲۵, چهارشنبه

از ماه لکه‌ای بر پنجره مانده است

خانه‌ی ما سه بر است. یعنی این که از سه طرف پنجره دارد؛ شمال و جنوب و شرق. نه بابا خیال برتان ندارد که چه خانه‌ای است. احتمالا تنها حسنش همین پنجره‌ها و نور زیادش است. آن هم به نظر من. چون مهربان همسر نور زیاد و پنجره‌ی زیاد دوست ندارد. یک نمونه‌ی اختلاف نوری ما دو تا صبح‌هایی است که هر دو خانه ایم و سر حوصله و فرصت می‌خواهیم صبحانه بخوریم. به نظر من بهتر است در آش‌پزخانه که پرنور و روشن است بخوریم. او می‌گوید که آن جا از شدت نور کور می‌شود و اول صبح تحمل آن همه نور را ندارد.
حالا این چیزها را بی خیال. آش‌پزخانه پنجره‌ی شرقی و شمالی دارد. شمالی که هیچ. خورشید و ماهی ازش پیدا نیست. در عوض تا دلت بخواهد خرمالوهای درخت‌های همسایه‌ها، که نمی‌دانم چرا نمی‌چینندشان، پیداست. اما این پنجره‌ی شرقی خوب چیزی است. این پنجره یکی از اضلاع کنج استراتژیک آش‌پزخانه است. یعنی کنجی که گاز و سینک ظرفشویی و چای‌ساز آن جا است. شیشه‌ی پایینی پنجره طرح‌دار (مشجر؟) است. شیشه‌ی بالایی که شاید چهل سانت بیش‌تر نیست، ساده است. می‌شود ازش آسمان را دید زد. ابرها را تماشا کرد. می‌شود ماه را پیدا کرد. همین می‌شود که گاهی شب‌ها وقتی پای گاز ایستاده‌ام و پیاز داغ می‌گیرم یا گوشت قلقلی‌ها را توی روغن می‌چرخانم یک آن سرم را می‌برم بالا و ماه را که همان طرف‌هاست تماشا می‌کنم. یا وقتی که اسکاچ به دست و دستکش در دست دارم ظرف‌ها را کفی می‌کنم، سرم را برمی‌گردانم، دست‌هام را طوری می‌گیرم که کف‌ها نریزد کف آشپزخانه، سرم را آن قدر این طرف و آن طرف می‌کنم تا ماه را پیدا کنم و ببینمش که هلال است یا کامل و ناگهان دلم باز شود. انگار نه انگار که تا قبل از آن هزار فکر و خیال در سرم می‌گشته یا آواز غمگینی می‌خوانده‌ام. یک دفعه می‌بینم که دارم لب‌خند می‌زنم. به رنگش دلم را خوش کرده‌ام و زیباییش که هر شبی یک جور است. بعد دوباره دست‌ها روی ظرف‌های چرب می‌چرخند.

پ.ن: عنوان بخشی از یک شعر گروس عبدالملکیان است.

۱۳۸۷ دی ۲۰, جمعه

میزان رأی ملت است

آمارگیر بلاگر می‌گوید که آدم‌های زیادی دنبال این خانوم بسیار دوست‌داشتنی گوینده‌ی خبر در گوگل می‌گردند و بخت بدشان اول از همه سر از این جا درمی‌آورند. خیلی‌هاشان کامنت‌هایی هم مبنی بر چیزهای مختلفی این جا می‌گذارند. من دلم براشان می‌سوزد و عذاب وجدان می‌گیرم. به نظرم باید به حقوق اقلیت‌ها احترام گذاشت. درست است که من و شما اعصاب دیدنش را نداریم و از آن دهان کج کردنش حین خواندن خبر متنفریم و از موهای قلمبه‌ی زیر مقنعه‌ش حرصمان درمی‌آید و از آن خال گوشه‌ی چانه‌ش و آن انگشتری که در انگشت کوچکش می‌کند و آن همه عملی که روی گونه‌ها و سوراخ‌های دماغش کرده و خیلی چیزهای دیگرش حالمان بد می‌شود، ولی خب ربطی به این بندگان خدایی که دوستش دارند و دربه‌در دنبال عکسی زندگی‌نامه‌ای چیزی ازش می‌گردند، ندارد. من اگر این قدر ازش بدم نمی‌آمد و دستم به چیزی می‌رسید، چندتایی عکس و زندگی‌نامه‌ای ازش پیدا می‌کردم و همین جا در دسترس عموم می‌گذاشتم. باور کنید.

۱۳۸۷ دی ۱۷, سه‌شنبه

مردمانی که ما بودیم

تلویزیون چند دقیقه فیلم نشان داد از عاشورای سال پنجاه و هشت در سفارت آمریکا که لابد آن روزها ملت تازه از دیوارش بالا رفته بودند. جوانی که کلاسیک جوان‌های انقلابی آن روزها بود ـ لاغر، مو و ریش انبوه مشکی، عینک کائوچویی پهن ـ پشت بلندگویی ایستاده بود. با جدیت به مردم گفت که چون روز عاشورا است نوحه‌ای می‌خواند و از آن‌ها خواست که در جواب سینه بزنند. (البته او گفت که لطفا برادران با سینه جواب بدهند.) شروع کرد خواندن و نوحه شعری بود در مذمت جنایات آمریکا و پلیدی‌های استکبار جهانی و مدح بیداری مردم سراسر جهان و انقلاب مردم ایران. ترجیع‌بندی که ملت تکرارش می‌کردند این بود «کار آمریکا بود/ نقشه‌ی سیا بود/ مرگ به کارتر/ مرگ به کارتر». همه جور زن و مرد آن جا بود. جوگیر نبودند، جو خالص بودند. بعضیشان سینه می‌زدند، خیلی پرشور. ولی اغلب مشت‌هاشان را گره کرده بودند و طوری دست‌هاشان را بالا می‌آوردند و مشت‌ها را پرتاب می‌کردند که انگار لنز دوربین، صورت کارتر یا اصلا همه‌ی استکبار جهانی بود و با همین مشت‌ها کارشان تمام می‌شد.

۱۳۸۷ دی ۱۲, پنجشنبه

ترش و شیرین

توی یخچال دیگر از به خبری نیست. آخرینش دیروز شد خورش به‌آلو و آمد سر سفره. تا پاییز بعد، خداحافظ به‌آلو.