۱۳۸۵ دی ۴, دوشنبه

یلدا

زنگ زدم خانه. تنها بود. صداش شاد و سرحال بود. شاید هم شد. با حوصله توضیح داد که امروز چه کارهایی کرده است. گفت که دیشب مغز پسته‌هایی را که خودش شور کرده با کشمش و بادام خورده. بعدش هم خربزه‌ای که احتمالا بیش‌تر از یک ماه است برای شب چله نگه داشته‌اند. قرآن خوانده و چای خورده. آخر هم تلویزیون تماشا کرده. و در همه‌ی این مدت منتظر بوده که شاید بچه‌ها بیایند و البته کسی نیامده. کمی دیرتر از هر شب هم خوابیده.
پدرها دل‌نازک‌تر از مادرها هستند. مطمئنم اگر مادر تنها بود، همه خبرش را می‌گرفتند و بش زنگ می‌زدند که برود خانه‌شان یا می‌آمدند خانه که تنها نماند. اما پدرها دل‌نازک‌تر اند. و مظلوم‌تر چون کسی دل‌نازکیشان را نمی‌بیند.

۱۳۸۵ دی ۱, جمعه

شروع

سلام
این‌جا خانه‌ی جدیدی است. شاید که چیزهایی بنویسم، اگر بتوانم.