الهام آمده بود دفتر و برای من کتابی هدیه آورده
بود. کتاب توی سلفون بود. سلفون را باز کردم و بعد که کارش که تمام شد دادم بهش برام چیزی اولش بنویسد. از
کیفش رواننویس آبی خوشرنگی درآورد و چیزی کوتاهی نوشت. دستخطش را نگاه کردم.
قشنگ بود. یک دفعه یک بخش دیگری از الهام پیدا شد که تا به حال ناپیدا بود و
من الان میدیدمش. تا شب که برسم خانه توی ترافیک هی نگاهش کردم. انگار الهام را
میدیدم. به نظرم میرسید خیلی شبیه خودش است. بعد رفتم توی فکر که دستخط کدام
یکی از دوستانم را یادم است.
دستخط افرا اول خیلی از کتابهایی که از کتابخانهشان
برداشتم، دستخط هنرمندانهی یاسی، دستخط گلناز با میمهای کشیده، دستخط کاوه با
حروف کوچک و منظم، دستخط بسیار ویژهی حامد (فونت حامد)، دستخط برادر بزرگم روی
نقشههایی که همیشه مشغول کشیدنشان است، دستخط زیبا و باحوصلهی فاطمه، دستخط
رها، دستخط خیلی محکم و منطقی نسرین، دستخط جواد که قشنگ و سریع است، دستخط
خیلی علمی مهندسی بیتا. هر تصویری که از دستخطها میآمد جلوی چشمم، کنارش صورت
صاحب دستخط بود.
رفتم تو فکر که چرا دستخط خیلیهای دیگر را
یادم نیست.