۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

دوستی

فیلم Closer را دیده‌اید؟ من چند وقت پیش دیدمش و ازش خوشم آمد. فیلم بدی نیست، گر چه شاید چندان هم خوب نباشد. حالا نمی‌خواهم این جا فیلم را معرفی کنم. جمله‌هایی از فیلم هست که خیلی به یادم مانده‌اند. توی کله‌م می‌چرخند. می‌روند و می‌آیند. همین طور که توی اتوبوس چیتگر شریعتی نشسته‌ام یا سر کار دارم به همان کارهای مزخرف همیشگی می‌رسم، یادم می‌آیند.هی فکر می‌کنم به شان.
قصه را تعریف نمی‌کنم. جایی از فیلم هست که مرد جوانی می‌خواهد شریکش را به خاطر زن دیگری ترک کند. شریکش دختر خیلی جوانی است. توی بغل پسر گریه می‌کند و به‌ش می‌گوید که تو با کس دیگری خوش‌حال نخواهی بود. هیچ کس نمی‌تواند تو را اندازه‌ی من دوست داشته باشد. و حین همین
هق‌هق
می‌پرسد که چرا عشق کافی نیست.
این دیالوگ شاید زیادی رمانتیک به نظر بیاید. برای منی که دهه‌ی سوم زندگیم را دارم تمام می‌کنم این نکته بدیهی است تقریبا. عشق برای شروع و ادامه‌ی زندگی و برای داشتن زندگی خوب کافی نیست. حتی شاید لازم هم نباشد. ولی فهمیدن این موضوع برای من وقتی که بیست و دو ساله بودم، ممکن نبود و برای همین من در آستانه‌ی سی سالگی بسیار تلخ و دردناک است.
سکانس پایانی فیلم در هتلی می‌گذرد و باز همین دختر و پسر هستند. بعد از مدتی دوباره به هم رسیده‌اند. پسر به دختر می‌گوید که برایش تعریف کند این مدت کجا بوده و چه کرده است. دختر نمی‌خواهد چیزی بگوید. پسر هی اصرار می‌کند و سر آخر می‌گوید «راحت باش و هر چه شده بگو. من دوستت دارم.» دختر کلافه می‌گوید که این عشق کجاست. من حسش نمی‌کنم. نمی‌بینمش. من فقط چیزهایی می‌شنوم و با این حرف‌ها، کاری نمی‌توانم بکنم. (شاید انگلیسیش مفهوم‌تر باشد. Where is this love? I can't see it, I can't touch it. I can't feel it. I can hear it. I can hear some words, but I can't do anything with your easy words.)
باز فکرمی‌کنم چه طور است که گاهی حرف کسی را که می‌گوید دوستت دارم باور می‌کنیم و حرف دیگری را نه. چرا گاهی در دوستی تردید می‌کنیم. چرا گاهی به محبت کسی شک می‌کنیم و گاهی اعتماد مطلق داریم. بروز بیرونی این رفتارها با هم فرق دارد یا ما این طور می‌بینیم. طرف ما چیزی برای اثبات دوستی و محبت نشان می‌دهد یا ما تصمیم می‌گیریم.

۱۳۸۵ اسفند ۵, شنبه

مرگ و زندگی

دیروز فیلم سیمون را دیدم. اصلا چیزی در موردش نمی‌دانستم ولی خیلی خوشم آمد. فیلم داستان کلاسیکی دارد. مردی یک دوست قدیمی را که به دلایلی رابطه‌شان خراب شده بوده، دوباره می‌بیند. دوست قدیمی سرطان دارد و دم مرگ است. فیلم در واقع قصه‌ی زندگی این دوست است. زندگی پرماجرا و البته شاد و پرنشاط و مرگی که خودش انتخاب می‌کند.
فیلم هلندی است و در سال 2004 ساخته شده است. خوش ساخت است و ریتم تندی دارد. هیچ جای فیلم حوصله‌ت سر نمی‌رود و پایانش هم با پایان معمول فیلم‌های هالیوودی تفاوت دارد.
من که خوشم آمد و دوستش داشتم
.

۱۳۸۵ بهمن ۲۹, یکشنبه

نرم نرمک می‌رسد اینک بهار؟

درختچه‌ی یاس نمی‌دانم چی سر کوچه (همان گل‌های زیبای یاس زرد) جوانه زده است. یکی دو روز پیش دیدمش. به گمانم بهار دارد می‌آید. باز هم انتظار رسیدن بهار و شروع فصلی نو، سالی نو، روزی نو و روزگاری نو.

۱۳۸۵ بهمن ۲۵, چهارشنبه

بهار زودرس

هوا خیلی خوب شده و بوی بهار می‌دهد، یا من زیادی احساساتی شده‌ام و همه جا نشانه‌های بهار را می‌بینم و بویش را می‌شنوم؟

بارون بارونه

امروز این قدر هوا خوب است که من دلم می‌خواهد مثل آن خرگوش توی کارتون‌های بچگی پنجره‌ی اتاقم را باز کنم و داد بزنم «خدایا به خاطر این روز قشنگ ازت متشکریم»

۱۳۸۵ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

معاشرت دو طرفه

کتاب می‌خوانم. فیلم می‌بینم. کلی حرف هم دارم درباره‌ی هر کدامشان. ولی چرا نمی‌توانم در موردشان بنویسم. وقتی دارم می‌خوانم پر از حرفم. دوست دارم کسی باشد که خوانده باشدش و هی من حرف بزنم. وقتی دارم تماشا می‌کنم هم همین طور. بعد از دیدن هی دیالوگ و تصویر در ذهنم هست. ولی اغلب برای کسی که دیده است یا خوانده است. برای کسی که احساس کنم حرفم را می‌فهمد.
احتمالا من وبلاگ‌نویس نخواهم شد. باید بروم سراغ همان دوستان باحوصله‌ای که می‌نشینند روبه‌روی آدم و با دقت و توجه گوش می‌کنند. هم‌دلی می‌کنند. مخالفت می‌کنند. و آخرش یک کتاب یا فیلم دیگر می‌دهند دستت.

اگرت آفتاب می‌باید

محسن نامجو گوش می‌کنم. می‌خواند:
به نیم‌شب اگرت آفتاب می‌باید
ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز

و من هی درجا می‌زنم. به نیم‌شب اگرم آفتاب می‌باید؛ اگرم آفتاب می‌باید؛ آفتاب.
همیشه فکر می‌کردم به این که امید چه طور در دل آدم جوانه می‌زند و رشد می‌کند. آدم چه طور می‌تواند امیدوار زندگی کند. چه طور دلش پر از شوق زندگی باشد. خیلی چیزها ممکن است باشد و کمک کند. یا حتی ممکن است باعث زنده شدن امیدی شود. ولی همین. امیدی را زنده می‌کند. باعث می‌شود نهال امید جوانه بزند توی دل آدم. نهال امید اول باید باشد تا بتواند جوانه بزند. حالا می‌دانم که آدم خودش دلش باید پر از شوق زندگی باشد. اگر دشت دلت خشک باشد هیچ دانه‌ای جوانه نخواهد زد و بیرون نخواهد آمد.

۱۳۸۵ بهمن ۱۸, چهارشنبه

یک جمله یا یک کتاب؟

من گاهی حس می‌کنم یک نویسنده یا فیلم ساز مثلا برای یک جمله یک تصویر یا یک دیالوگ، یک کتاب نوشته یا فیلم ساخته است. حالا این خودش صرفا شاید هم خیلی چیز بدی نباشد. بدی ماجرا این است که طرف حوصله‌ی باقی کار را ندارد و فقط می‌خواهد به قسمت مورد علاقه‌ش برسد و بعد از آن هم هیچ.
بدتر از این هم وقتی است که اصرار دارد یک نکته‌ی آموزنده‌ی اخلاقی در فیلم یا قصه‌اش بگذارد. دیگر رسما حال آدم بد می‌شود.
فیلم‌سازان عزیز، قصه‌نویسان گرامی! لطفا برای کارتان دست کم حوصله و سلیقه داشته باشید.